شاید این هم بیانگر سرنوشت دشوار و پریشان خانوادههای امروزی است که جای او و همه «بی بی»ها در زندگی ماشینی کمکم رنگ میبازد.
خبر مرگ بیبی، بازیگر با صفای «قصههای مجید» خبر درهمریختن یکی از آخرین نمادهای خانوادههای قدیمی بود. پایان یک دوره طولانی زندگی سنگین و رنگین ایرانی که نشانهها و یادگاریهای بازمانده از آن میرود تا به خاک و خاکستر بپیوندد. بیبی، روایت همان مادربزرگهای ماست. از کار افتادن آن قلبهای فرسوده و در خاک خوابیدن آن رخسارههای صمیمی و نگاههای مهربان، هرچند طبیعی است، اما برای همه کودکان، نوجوانان، جوانان و بزرگترها، تلخ و تاسفبار است و برای کسانی که دوران کودکی را پشت سر گذاشته و طعم مهر و محبت را چشیدهاند .
«بی بی» هنرمندی بود ذاتی، با توانایی هایی منحصربهفرد که ریشه در عرف، ادب، آیین، اخلاق و تاریخ داشت و ناخودآگاه بیننده را مسحور میکرد. او روایتی از عطر زندگی یک خانواده ایرانی را جاری میساخت و به شکلی تاثیرگذار مخاطبان خود را از میان سنین مختلف، فرهنگهای متفاوت و طبقات گوناگون صید صفای خود میکرد.
این بخش از وجود و حیات هنرمند فراتر از مهارتهای تکنیکی و استعداد بازیگری است، لطیفهای است نهانی که تحلیل عوامل آن به ویژگیهای روح ایرانی برمیگردد. هنر بازیگری بی بی نقش او نبود، خود او بود، هنر زندگی کردن او بود. از این رو است که در گفتار و رفتار بیبی از فرهنگ عامه، فولکلور، پندواندرز و متل و ضربالمثل فراوان میتوان یافت که در مجموع فرهنگپذیری و پرورش ذهنی و اخلاقی مجید مرهون آنهاست. پدربزرگها و مادربزرگهای دیروز وظیفه خود میدانستند که به نوادگان خود مجموعهای از مهارتهای زندگی و مراتبی از ادب، تربیت و شخصیت را بیاموزند.
یاد روزهای بهاری آن سالها میافتم که آفتاب از پشت شیشههای هفترنگ به دنیای کودکانمان رنگی دیگر میزد. خانمبزرگ چادر سفید گلدار خود را وسط اتاق پهن میکرد و ما برای نزدیکتر بودن به او دعوا میکردیم. آن وقت او همه را در کنار هم مینشاند، پاهایمان را در یک جهت دراز میکردیم و خانمبزرگ شروع میکرد: اتل متل توتوله .... و نمیدانم چه سری بود که بیشتر وقتها کوچکترین کودک جمع برنده میشد. دوباره جابهجا میشدیم: کلاغپر، گنجشکپر و همین بازیهای ساده، با خنده و شادی بارهاوبارها ادامه مییافت. آن وقت خانمبزرگ متکای مخملیاش را که روکش سفید رنگی میان آن را پوشانده بود رو به قبله میگذاشت و ما هم سر بر همان متکا دوروبرش جمع میشدیم و او قصهها برایمان میگفت. گاهی هم کتاب پند تاریخ و دیوان وثوقالدوله (که با خط نستعلیق زیبایی نوشته شده بود) و... را باز میکرد و با بیان گرمش از آن میخواند و همراه با شعری از شاعران پیشین سخنش را شیواتر و گیراتر میساخت.
در آن سالها از مهدکودک خبری نبود، همچنان که در خانه، بزرگسالان از احترام ویژهای در خانه برخوردار بودند و با صفا و صمیمیت هوای یکدیگر را داشتند و هر دو آنها در کنار هم، یکی نشانه حرکت بود و دیگری نماد برکت و پدر و مادرها شرایط این کنار هم بودن را فراهم کردند.
قصههای مجید برای آنهایی که دلباخته زندگیهای قدیمی و صمیمی هستند نامی است آشنا و دلنشین. دلپذیری قصه از قلم توانای هوشنگ مرادی کرمانی است که نحوه نگاه به زندگی ایرانی را دوباره نشان داد و بازی زلال و روان مهدی باقربیگی. فهم درست کیومرث پوراحمد از ظرفیتهای فرهنگی و ملی ستودنی است که در فضای پرطراوت و سالم سینمای اندیشهگرا و نجیب ایران توانست با حضور به جای مادرش نهتنها از سلامت و حیثیت سینما عملا دفاع کند بلکه با ارایه فیلمی خانوادهبنیان، از چهرهای گمنام، در مدتی کوتاه یکی از ماندگارترین هنرمندان کشور را معرفی کرد.
بیبیهای ما مثل بیبی مجید زندگی پررنجی داشتند و حالا آنها به خاک پیوستهاند و ما دیگر بیبی روایتگر نداریم که از روزگاران، چنانکه بوده بگوید و در خاطره جمعی فرزندان ما از آن قصههای رشکبرانگیز خبر چندانی نمانده است. بچهها و بزرگترهای امروز سرگرمیهای بیشتری دارند اما تنها ترند.دلتنگترند و افسردهترند. چندان تجربه دوران شیرین کودکی را ندارند و جای محبت و مهربانی خالی است.
کجاست شهرزاد قصهگو که با داستانهایش از آدمهای خشن، انسانهایی مهربان و صمیمی بسازد.
*عضو شورای شهر تهران